بااینکه مفهوم «جامعه لحظهایشده» با «جامعه کوتاهمدت» یا «کلنگی» همپوشانی ندارد، دست بر قضا جامعه کوتاهمدت مقدمه جامعه لحظهایشده است. اما پرسش من ناظر بر این موضوع است که هر دو این ایدهها یک کلانروایتاند که میخواهند مسائل جامعه ایران را با یک تعبیر فیصله دهند.
به گزارش نباءخبر،آنچه این روزها دغدغه روشنفکران و نخبگان است، مشاهده، کشف، ادراک و صورتبندی جامعه ایران است؛ چراکه ممکن است در این صورتبندیها نظریهای شکل بگیرد که به کنش بینجامد. «جامعه لحظهایشده»، یکی از همین مفاهیم یا نظریههاست که سویهای آسیبشناسانه نیز دارد. این تعبیر را دکتر پرویز پیران بارها در بحثهایش به کار برده است. تعبیری که کنکاش بیشتری را هم در محتوا و هم پیرامونش میطلبد. پرویز پیران «جامعه لحظهای» را مفهومی آسیبشناختی و درعینحال تشخیصشناسانه میداند و معتقد است اگر «جامعه لحظهای» ادامه پیدا کند، جامعه شرایط آنومیک پیدا میکند و هنجارها و ارزشها مصادیق خودشان را از دست میدهند و وارونه میشوند، اینجاست که وفاق اجتماعی، همبستگی اجتماعی به مخاطره میافتد و باید بازتعریف شود. به همین مناسبت با پرویز پیران به گفتوگو نشستهایم تا درباره چندوچون این تعبیر بیشتر بحث کنیم.
قبل از اینکه به مفهوم ابداعی شما، «جامعه لحظهای» بپردازیم، میخواهم بپرسم چرا همواره برای بیان مسائل، مشکلات و وقایعی که در جامعه رخ میدهد، نیازمند تعابیر و مفاهیمی هستیم تا بتوانیم آن وقایع را تئوریزه کنیم؟
تمام آدمیان، چه در زندگی عادی روزمره خود یا در زمینه کار، حرفه خویش، تخصص و تجربهای که در هزینهکردن عمر به کف آوردهاند، علایق، دلمشغولیها و نگرانیهایشان، همواره با پرسشهایی دست به گریبان میشوند، پرسشهایی که آدمی را رها نمیکنند. این پرسشها یا محصول مشاهدهاند، مشاهده ساده روزمره، یا نتیجه دمی با خود بودن و اندیشیدن است، نتیجه برخورد مشاهده و اندیشه، یا حتی محصول نوعی الهام هستند، از هر منبعی که باشد. به دیگر سخن آدمی به جرم اندیشیدن، موجودی است پرسشگر. پرسشهایی که سر باز ایستادن ندارند. با هر پرسشی بیقراری پاسخ از راه میرسد و آدمی را رها نمیکند. پرسشهایی نیز وجود دارند که در حیطه دانش برخی، معدودی از آدمیان مطرح میشوند که بدانها پرسش «علمی» میگویند. برخی نیز به پرسنده تنها ربط ندارند، پرسشهایی هستند که به آدمیان، جمع آنان، به زندگی، به آینده و به بهروزی مردمان سرزمینی خاص، خانه مشترک، مربوط هستند. پاسخ یافتن برای اینگونه پرسشها با وظیفه و مسئولیت انسان درآمیختهاند.
این معلم به دلیل هزینهکردن جامعه برای تحصیل او، مالیاتی که اتفاقاً بیشتر زحمتکشان جامعه پرداختهاند، به جامعه خود بدهکار است. از دیگر سوی اگر چیزی فراگرفته است باید به درد جامعه بخورد و گاه گرهی را از کاری فروبسته بگشاید. به قول ابرانسان تاریخ پرفراز و بیشتر فرود ایران، فردوسی نامدار، «پس ز آموختن چه سود؟». بدیهی است که هر پرسش به یاری واژگان از خلوت اندیشیدن به شلوغی جمع سرک میکشد و مطرح میگردد. این واژگان در کنار هم چارچوب یا کارپایه (Framework) مفهومی را میسازند. واژگان یا در زبان «علم» مفاهیم، وقتی با اندیشهای درهم میآمیزند، باهمبودن آنها معنایی، حدس و گمانی، حرف و حدیثی را مطرح میسازند. این مجموعه را چارچوب یا کارپایه نظری (Theoretical Framework) گفتهاند. همانطور که از اسم آن پیداست، حدس و گمان یا میتواند درست باشد، یا با چکشکاری، اصطلاحاً ورزدادن (Treatment)، افزودن و کاستن، آنهم نسبی در دنیایی که همهچیز نسبی است، درست از کار درمیآید، یا با بحث و گفتوگو، مطالعه بیشتر و بررسی دقیقتر نادرست از کار درمیآید. جامعه لحظهایشده که حدود ده سال پیش به فکر این معلم رسید نیز یک حدس نظری یا روایتی آغازین است.
متأسفانه از زمان طرح این نگاه آغازین، گفتوگویی درنگرفت، نقدی بهویژه نقدی بیرحمانه که نیاز امروز جامعه ایران است، به راه نیفتاد. زیرا هر ایده، اندیشه، حدس و گمانی باید به شکلی روشمند بررسی شود. این بررسی یا سومین موضوع مهم، کارپایه یا چارچوب روششناختی (Methodological Framework) نام گرفته است. در دل چارچوب روششناختی فنون گردآوری و بررسی دادهها به شکل دو دسته کلی فنون کمّی و کیفی قرار دارند. البته بحث چهارم آن است که اینهمه حرف و حدیث در کجا مطرح میشود که موضوع متن (Context) را به میان میآورد. متن همان مکانی است، جامعهای است، شهر یا دهی است، گروه و جمعیتی است که حدس و گمان در آن رخ میدهد. پس تاریخی دارد. از گذشتهای گذر کرده است. یعنی پنجمین بحث در کنار متن هر حرف و حدیث و گمانی خود نیز گذشته یا پیشینهای دارد که ششمین بحث یا منابع و متون را میسازد. میدانم که بحث ما شبیه کلاس درس شد، اما اجازه دهید که این شش مبحث مطرح و تکرار شوند تا فرزندان ما را به کار آید. این معلم در تمام دوران افتان و خیزان معلمی ناتمامش همواره در هر بحث و درس و پرسشی به فرزندان تأکید میکرد و میکند که این شش نکته باید مطرح شوند. هر بحثی باید به گفتوگو (گفتوگوی مهرورزانه اما جدی و نقدمحور) و هر گفتوگویی به گفتمان (Discourse) و هر گفتمانی به راهبرد، راهکار و ساز و کار تجزیه شود و از دیگر سو به خط مشی یا سیاستی وصل گردد تا طرح و برنامه و نهایتاً پروژههایی شود و به اجرا درآید.
وقتی این معلم با موضوع «جامعه لحظهایشده» روبهرو گشت جز مطرح کردن آن چارهای وجود ندارد. زیرا جامعه باید از آن مطلع شود و اندیشمندان نقد کنند و برای جلوگیری از مسائلی که در صورت درستبودن این حدس و گمان میتوانند منفی و به زیان جامعه باشند، طرحی نو درافکنده و به اجرا درآید. اینهمه رشتههای دانشگاهی اگر مسیری را که مطرح شد، طی نکنند به پشیزی نمیارزند. بدیهی است برخی رشتهها نیز صرفاً دانش و فهم ما را گسترش میدهند که بنیادین و بسیار ضروریاند.
اما تئوریها در بیشتر اوقات در سطح نظری باقی میمانند. چه زمانی یک تئوری، قابلیت آن را پیدا میکند به عمل (پراکسیس) منتهی شود؟ از نظر شما وظیفه روشنفکر در حد همین نظریهپردازی باقی میماند، یا امکان کنشگری هم وجود دارد؟
همانگونه که در پاسخ پرسش نخست مطرح شد، ابتدا از چارچوب یا کارپایه مفهومی و بعد از چارچوب نظری یاد کردیم. اکنون بر بنیاد دگرگونیهایی که با نظریه انتقادی و پستمدرن پیش آمده، نظریه را از دو دیدگاه متفاوت تجربهگرایی که سالها در ذهن ما حاکم بوده و بعد انتقاد پستمدرنها به آن مطرح میکنم. به زبان ساده نظریه یا تئوری، توضیح دقیق و اندیشهشده برای مجموعهای از مشاهدات در دنیای بیرونی است. این توضیح بر اساس روششناسی علمی، برساخته، تنظیم و آماده ارائه شده است. یعنی در برخورد ما با جهان، یکسری گزارهها به ذهن میرسد که این گزارهها به هم مرتبط میشوند و بعد پیام و معنایی خلق میشود. این در چارچوب نظری طرح میگردد؛ مثلا نظریه داروین، کپلر، کوپرنیک، گالیله، مارکس، فروید، نظریه کنش متقابل نمادین، نظریه تضاد مبنا، نظریه وفاق مبنا، نظریه ساختار و کارکرد… . درواقع هر نظریه تعدادی از حقایق مشاهدهشده یا متغیرهای بههم مرتبط را که فرضیه نام داده شدهاند، کنار هم عرضه میدارد. البته این تعریف تجربهگرایانه است. در تعریف فرضیه هم میتوان گفت، ایده یا حدسی است که درباره دو یا چند متغیر بیان میشود تا نتیجهای را مطرح سازد، اگر نتیجه تکرار شد و معنایی واحد به دست آمد، آن را واقعیت علمی یا فکت مینامیم. پس اینجا مجموعه چند حدس است به یک تئوری تبدیل میشود و باید اینها را مدام تکرار کنیم تا روایی و پایایی، میزان روابودن این بحثها و پایایی و دیرپایی یا پایداریشان را بررسی کنیم. آن وقت است که میگوییم یک تئوری داریم که آماده است به دنیای عمل برود و دوباره آزمون شود و از دل آن قوانین یا اصولی که تا حدودی همهشمول هستند به دست بیاید. پس اندیشمند در هر ساحت علمی مشاهدهای انجام میدهد که به دنیای بیرونی و مشهود و روابط بین پدیدههای آن جهان مشهود مربوط است. این مشاهده بعداً در قالب حدسی که فرضیه نامیده میشود بیان میگردد تا اطلاعات تکمیلی از طریق فنون مختلف گرد آید و حدسِ تأییدگردیده به یک قانون منجر شود. این تعریفها تجربهگرایانه است که سالها بر اندیشه بشر حاکمیت داشت و حتی علوم انسان (به تعبیر و برداشت این معلم و نه علوم انسانی متداول) یعنی جامعهشناسی، انواع انسانشناسی، علوم ارتباطات، علوم فرهنگی، قومشناسی و انواع آن، اقتصاد و علوم سیاسی و حتی علوم فضایی، معماری و شهرسازی همیشه میکوشیدند که از این الگوی تجربی استفاده کنند و در رشته خودشان شبیه علوم «دقیقه، طبیعی یا فیزیکی» به نتایجی برسند. اما با پیدایش نظریه انتقادی و بعد پستمدرنیسم بحثِ نسبیت مطرح شد. اینکه واقعیت یا حقیقتی در بیرون بهصورت آماده و ظاهرشده در انتظار پژوهنده وجود ندارد، بلکه همه امور نسبی تلقی میشوند و تحت تأثیر مباحثی مانند قدرت، مخصوصاً قدرت مندرج در تمامی امور و روابط (برداشت فوکویی از قدرت) در کنار قدرت سازمانیافته تحت تأثیر جامعه، تاریخ و فرهنگ مشروط میشوند. پس برداشت جهانشمولی از واقعیت وجود ندارد. اخلاقیات، حقیقت، ماهیت انسان، عقل و عقلانیت، زبان، پیشرفت اجتماعی، همه نسبی و مشروط هستند. نه امری در دنیای بیرونی در انتظار کشف است و نه آماده است. اینجا نقش محقق و تولیدات او یعنی برساختهای که ارائه میدهد، مهم است. در نتیجه پای باور به میان میآید (باورهایی که از منابع گوناگون شکل گرفته و مشروط شده). ما به برداشتهایی از دنیای بیرونی و انسانی، فکری و غیره باور میآوریم ولی همیشه باید بدانیم که در معرض نقد و دگرگونی است. اینجا میرسیم به بحثی تحت عنوان «نظریه شهودی» که بر این پایه استوار است که فقط مشاهدات نیست، عقل هم هست. مگر میشود ما چیزی را از قبل اندیشه نکنیم و فقط از دنیای مادی ببینیم و اینها در ذهن ما جرقه بزند. ذهن ما که خالی نیست، با هزار قضاوت و پیشداوری درست یا نادرست پیش میرویم. اما هر محقق در زمینهای که کار کرده، تجاربی به دست آورده، نکاتی را به کف آورده که همه را هم نسبی تلقی میکند و میتواند اثر قدرت و ایدئولوژی را هم در آنها بیان میکند، این روایتی از یک محقق است. هابرماس اضافه میکند که اگر در یک لحظهای بین افراد متخصص در بحثی -که کارکشتهاند و زحمت کشیدهاند و دود چراغ خوردهاند و استخوان برای این کسب دانش ترکاندهاند و مثل بسیاری از افرادی دوروبر ما، حقهباز و شارلاتان نیستند- یک اجماع بینالاذهانی یا اجماع نسبی به دست بیاید، به آن روایت نسبی مورد پذیرش قرار گرفته آنهم فعلا، میگوییم. بعد با آن کار میکنیم، مطالعه میکنیم و بررسی میکنیم و به نتایجی هم میرسیم. ولی اینجا بحثهایی پیش میآید که دنیا فقط به حسیات ما که تجربهگرایان میگفتند یعنی پنج حس ختم نمیشود. حسهایی مانند الهام هم هست که البته بعضیها قبول ندارند، ولی من قبول دارم البته به این معنا که به هر حال در زمینههایی من کار کردهام، یکباره در تحقیقاتم برخی مباحث با هم برخورد میکنند و سنتزی به دست میآید. این یک مقداری شهودی (intuitive) است و طبیعی هم هست که امروزه قابلقبول باشد.
درباره اینکه چرا همیشه بحث در تئوری میماند، به نظرم در ایران اولین مشکل ضعفِ نظریه است. حتی در رشتههایی که متکی به نظریه هستند مانند جامعهشناسی، وقتی صحبت از نظریه میشود تاریخ نظریههای غربی را میخوانند. شما نگاه کنید در مورد جامعه ایران چند نظریه وجود دارد؛ بهجز نظریه «راهبرد و سیاست سرزمینی» که دانشجویان عزیزم در دانشکده معماری و شهرسازی شهید بهشتی و علامه طباطبایی متون مربوط به زندگی، شهر و متون تاریخی مرتبط با آن را تحلیل محتوا کردند، بقیه آنها هیچکدام مربوط به جامعه ایران نیست، در جوامع دیگری و کسانی دیگر برای آن جوامع، مطرح کردهاند و به ایران تعمیم دادهاند؛ مثل نظریه «دورهبندی تاریخ اروپای غربی قارهای» که همه جوامع از کمون اولیه میروند به سمت بردهداری، از بردهداری به فئودالی و از فئودالی به سرمایهداری، و حالا اینجا مارکس سؤال میکند که اولا منطق این تغییر چیست، که به تضاد و تناقض میرسد و بعد تضاد طبقاتی، و میگوید حالا که اینطور است آیا سرمایهداری هم از این تناقضات و تضادها دارد، که میگوید بله و پیشبینی میکند که گذار سوسیالیستی میشود و انقلابات پرولتاریایی تا به مرحله آخر بشریت یعنی کمونیسم میرسد. به هر حال الان این نظریه بسیار نقد شده، ولی هنوز نظریه قدرتمندی است. خیلیها این نظریه را در مورد ایران هم به کار بردند. آقای فرهاد نعمانی کتابی عالی در مورد فئودالیسم در ایران («تکامل فئودالیسم در ایران») نوشت. خانم لمبتون هم درباره فئودالیسم با پسوند بوروکراتیک کار کرده است. یا کارهای ارزندهای که استاد عزیز، آقای کاتوزیان در قالب پاتریمونیالیسم انجام دادهاند و مفاهیم جالبی و جدیدی مانند «جامعه کوتاهمدت» را معرفی کردهاند، ولی به شیوه تولید آسیایی، پاتریمونیالیسم، یا دورهبندی تاریخ اروپای غربی قارهای معتقد است. استاد نازنین و فرهیخته، دکتر احمد اشرف از ترکیب نظریهها در مورد ایران یاد کردهاند، ولی اینها قابل تعمیم به جامعه ایران نیست. عناصری از اینها به ما کمک میکند که بینشی پیدا کنیم فراتر از چیزی که الان فکر میکنیم و برویم به دنبال اینکه این بینش را توسعه دهیم. مثلا عناصری از پاتریمونیالیسم یا شیوه تولید آسیایی، ولی وقتی در تاریخ ایران -که باید آن را شخم بزنیم و چیز چندانی از آن نمیدانیم- غور و بررسی میکنیم، میبینیم آن پیشزمینهها و شرایطی که در مورد این نظریهها میگویند در جامعه ایرانی فراهم نبوده است. ما نمیتوانیم به جامعه پشت کنیم و نظریه بدهیم. پس اولین ایراد ما در اینجاست. دومین ایراد این است که از نظر تاریخی، انسان ایرانی هرگز مسئول نبوده و بیمسئولیت هر چیزی را میتواند بگوید، الان مسئولین هرچه دلشان بخواهد میگویند، در تاریخ هم همینطور بوده و کسی یقهشان را نمیگیرد که این حرفی که میزنید مستنداتش کجاست. ولی رابطه دیالکتیکی جداییناپذیر نظریه و عمل یا پراکسیس دگرگونساز آگاهانه، اصلاً در دنیای ما مطرح نبوده و موضوعیت ندارد. زیرا بسیاری از متغیرها در جای دیگری مطرح یا مشروط میشوند. تئوریهایی مطرح میشود، از نظر تاریخی هم دَرهای بین حرف و عملمان وجود داشته است، چون اجازه عمل بر اساس تفکرمان را در طول تاریخ نداشتیم. پس این ضعف الان است و بعد هم منجر شده به نظریهستیزی. دوستانی که در علوم فضایی مانند شهرسازی، برنامهریزی شهری و روستایی و معماری کار میکنند یا دیگر متخصصان، بارها با این سؤال مواجه بودند که آقای مهندس یا آقای دکتر نظریه نگو، اینها مربوط به کلاس دیپلم به بالاست، به ما یک نسخه بده! خب بدون نظریه چطور نسخه بدهد؟ اگر نظریه نباشد عمل معنی ندارد، بر چه پایهای عمل کند. این است که میشود روزمرگی و واکنشهایی که جامعه روزمره و لحظهایشده ما بروز میدهد.
بحث دیگری که مطرح میشود و گفتم هر معلمی باید پیش از هر چیز در هر رشتهای از آنها بگویید، مسئله کارپایهای یا چارچوب روششناختی است که در چارچوب روششناختی، سه روش مهم داریم. روش توصیفی که بیان میکند چه هست، چه مشاهده میشود و از مشاهدات هم میتواند فراتر برود، اما آنچه را که هست بیان میکند. یک روش تحلیلی هم هست که تحلیل میکند چه رابطهای بین اینهاست، شروطشان چیست، آنچه اینها را مشروط میکند کدام است، تسریعکننده و کاهنده و ممانعتکننده کدام است و بعد روش ارزشیابانه. بقیه مطالبی که به نام روش مطرح میشود همانگونه که پیشتر اشاره شد در بحث چارچوب روششناختی، تکنیکها یا فنون گردآوری اطلاعات است که آنهم به دو قسمت تقسیم میشود: فنون کمّی و کیفی که یاد شد. الان گرایش جامعه در دنیا به سمت فنون کیفی است، چون میخواهند از این پوزیتیویسیم یا تجربهگرایی فاصله بگیرند که سالها بر ذهن بشر حاکمیت داشته است. در اواخر دهه ۱۹۷۰ میلادی بحث triangulation مطرح شد؛ یعنی حداقل استفاده از سه فن گردآوری اطلاعات و نتیجه را با هم مقایسهکردن که بتوانیم پدیده را بهتر بفهمیم. همانگونهکه یاد شد مبحث بعدی context یا متن، زمینه است؛ یعنی در چه متنی این حرفها زده میشود. این ایراد بزرگ دیگر جامعه ایران است که در بحث مواجهه ما با مدرنیته مطرح میشود. ما اصلا کانتکس را رها کردیم، چون یکی از عناصر مهم کانتکس، تاریخیبودن است که مندرج در جامعه و زندگی مردم ما و ریشههای ما است. اما این ریشهها با مدرنیته نفهمیده نسنجیده، و از همه بدتر با احساس حقارت در مقابلش داشتن، تقلیلدادن همهچیز و کنارگذاشتن هر چیزی که مربوط به سنت، تاریخ و فرهنگ ما بوده، همراه گشته و طبیعی است که به جایی نمیرسد. ما با تقلید انواع کارها و برنامهریزیها را انجام دادیم، اما عاقبتش را ببینید، به چه نابودی در محیط زیست رسیدیم، یا به چه وضعیتی در جامعه رسیدیم. اینجاست که واقعاً جای خالی کسانی که تخصصی دارند احساس میشود. از اول انقلاب اسلامی متأسفانه این دوگانه تخصص و تعهد مطرح شد، نمیگوییم نباید تعهد باشد، هر متخصصی باید تعهد داشته باشد، اما تعهدی که از یک دید معین تعریف شده باشد که نیست، من باید شرافتمند باشم، مثل هر انسان دیگری حقیقتدوست باشم، باید پندار، گفتار و کردارم درست باشد، به حقوق دیگران تجاوز نکنم، باید آزاد باشم فکر کنم، اما آزادی من مشروط است که مخل زندگی مردم نباشد. این متخصص کنار گذاشته شده و طبیعی است که سطح دیالکتیک نظر و عمل نحیف و مرتب نحیفتر میشود. اصلا نظریه را از عمل یا پراکسیس نمیتوانیم جدا کنیم. اینها دو بال یک دیالکتیک و سنتز هستند. اما متأسفانه اینطور بوده اما خوشبختانه الان جوانان و فرزندان ما دنبال این بحثها رفتند و خیلی هم موفق بودند بحثهای جدیدی مطرح شده، پارادایمهای جدیدی به ظهور رسیده است.
بحث بعدی این است که باید ببینیم در این بحثها کاستیها، نقاط قوت، موانع، تسهیلکنندهها کدام است، یا مهمترین صورتمسئلههای ما چیست. مثلاً الان یک نفر میگوید مسئله طرح جامع آب و فاضلاب در ایران راهبردیترین مسئله است. من بارها این را در بحثها گفتهام، مگر من متخصص آب هستم، ولی من از سالی که درسم تمام شد و به ایران برگشتم و تا به حال هم همینجا ماندم و آرزو دارم همینجا به گور بروم، بارها در نوشتههایم تأکید کردهام و کسی توجه نکرده است. بارها طرح جامع آب و فاضلاب را مطرح کردم و از طرف دیگر گفتم هر حکومتی در جامعه ایران به آب توجه کرده، آثار ماندنی بر جا گذاشته، بنیانیتر زندگی کرده، به جامعه امنیت داده است و… این بحثها مجموعهای را درست میکند که ما میگوییم قالب علمی، منتها علم به معنای یک زبان محدود نسبی مشترکی در بین افرادی که در زمینههای مختلف با هم در یک اجتماع معین زندگی و کار میکنند.
بنا بر تعریف شما «جامعه لحظهای»، یک چارچوب نظری دارد. به قول فیلمنامهنویسان، چکیده یا دوخطی این چارچوب نظری چیست؟ منظورم از این پرسش این است که تعریف مختصری از ایده «جامعه لحظهای» به دست دهید تا به نتیجه برسیم که نظریه شما دارای انسجام ساختاری است یا نه؟ مختصات جامعه لحظهای چیست و حدود و ثغور آن را چگونه تعیین میکنید؟
اجازه دهید پیش از پرداختن به «جامعه لحظهایشده» زمینه جرقهزدن این مفهوم در ذهنم را برایتان بیان کنم. وقتی زلزله بم رخ داد، من درگیر این اتفاق شدم. همان ابتدا تعدادی از بچههای دانشکده معماری و علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی به بم رفتند و من هم به آنها پیوستم و کارهایی برای کمک کردیم. خیلی زود من بهعنوان مدیر پروژه کنفرانس جهانی وزیران خارجه که قرار بود در ژنو یا رم تشکیل شود، انتخاب شدم. چند ماه روی این پروژه کار کردیم اما به دلایلی از طرف دولت ایران منتفی شد. بعد از آن، برنامه عمران سازمان ملل متحد (UNDP) از من خواست طرح ناحیهمحور (Area Based Development) روستاهای اطراف بم را بنویسم که من انجام دادم. دو سال و نیم که از این ماجرا گذشته بود، آکادمی سوئیس که من عضو هیئتمدیره علمیاش هستم و از اول زلزله در بم حضور داشت و کارهای بسیار جدی کرد ازجمله یک سوله برای ورزش ساخت و چند پروژه اجرا کرد، به همراه سازمان جهانی بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی کرمان، با هم تفاهمنامه نوشتند و من طراح و مدیر پروژه مطالعاتی شدم تحت عنوان «سلامت روانی مردم بم در اثر زلزله». بر پایه این تجربهها و خاطراتی که از هفتسالگی خیلی نزدیک با زلزله داشتم و درسی که در دانشکده معماری در مورد بلایای جمعی سالهاست تدریس میکنم، متوجه شدم وقتی زلزله یا هر سانحه یا مصیبت مرگباری، بدآمدی اتفاق میافتد، جامعه برای مدتی آیندهاش را از دست میدهد، چون خانهاش خراب شده، کارش تعطیل شده، مغازهاش تخریب شده، تکلیفش معلوم نیست و الان اصلا برایش آینده مهم نیست، باید مردههایش را خاک کند و سرپناه موقت بگیرد، پس احساس بیآیندگی دست میدهد. وقتی شاخصهای مختلف جامعه ایران را نگاه کردم و آمارهای دستگاههای دولتی و مطالب روزنامهها را دیدم، در سال 94 به ایده «جامعه لحظهایشده» رسیدم و مدتی بعد در جلسه عمومی این بحث را مطرح کردم که آیا جامعه لحظهایشده است. این تنها پرسشی است که دولت و جامعه راجع به آن باید خیلی جدی بررسی و پژوهش کنند. وظیفه علوم انسان همین است. پرسشهای دیگری باید پرسید که اکثرا در سطح نظری است. در یک جامعه مفروض اگر حدود۵۰ تا ۶۰ درصد زیر خط فقر باشند، دغدغه این بخش از مردم تنها این است که نانی پیدا کنند تا از گرسنگی نمیرند. خوب اینها چه آیندهای برای خودشان تصور میکنند؟ یا در هر جامعه مفروض، نرخ بالای بیکاری را ببینید، یا در جامعهای مفروض که همه آرزو دارند دو اتاق از خودشان داشته باشند، چون بزرگترین رقم سبد هزینههای خانوار در اکثر جوامع مسئله مسکن است، پس در چنین جوامعی اگر بتوانم این هزینه را با داشتن سرپناه حذف کنم بسیار مهم است. اما میبینید این افراد دیگر آرزوی خانهدار شدن ندارند چون هرچه پسانداز کنند قیمت مسکن از پساندازشان بیشتر میشود. در خیابانگردیها و تحقیقات ما این آمار وجود دارد اما در ایران متأسفانه کسی به این دادهها گوش نمیکند، هرکسی ساز خودش را میسازد. دانشگاهها که اصلا به این موضوعات نمیپردازند. بگذریم از بودجههای تحقیقاتی که چطور مصرف میشود و به چه کسانی تعلق میگیرد. البته نمیخواهم این وضعیت را تعمیم بدهم، فرهیختگانی هم هستند که کار جدی میکنند، اما جریان مسلط به این سمت میرود. ما سال 82 روی صد نفر تحقیق کردیم. این صد نفر کسانی بودند که از شمال شهر به جنوب شهر غلتیده بودند (اصطلاحی که برخی از آن عزیزان بیان کردند) و در آستانه رفتن به شهرستانهای دورافتاده یا آلونکنشینی بودند. ما بررسی کردیم و دیدیم با افزایش دائمی رهن و اجاره، آدمها مدام به سمت پایین غلتیدهاند و الان به جایی رسیدهاند که دیگر نمیتوانند سرپناهی داشته باشند. بر پایه تفاوت و گروهبندی نمونه برای آنها تعبیری درست کردم تحت عنوان «اسکاننایابان» که دو دسته بودند: «اسکاننایابان حیثیتی» یعنی افراد تحصیلکرده که مقام بالایی دارند و شریف زندگی کردند و حالا به آلونکنشینی رسیده بودند یا باید به شهرستانهای دور میرفتند که در خانواده اختلاف پیش آمده و شرایط بسیار دردناکی بود. گروه بزرگتر، «اسکاننایابانِ شرایطی» هستند یعنی با بالارفتن تورم و هزینه رهن و اجاره دیگر نمیتوانند خانهای پیدا کنند. در آن تحقیق گفتیم که مسئولان باید توجه کنند اسکاننایابی در راه است، حالا دغدغه اجتماعات مسکن خودساخته داریم که به غلطی فاحش و دردناک به آن «حاشیهنشینی» میگویند و از 1976 محققان بینالمللی گفتند این مفهوم را نگویید زیرا نهتنها نادرست است، به مردم توهین هم میشود و موجب رنجش آنهاست، اما در ایران کسی به این نکات توجه ندارد. همه به کار میبرند. خب علیرغم آن پیشبینی و هشدار الان شاهد گورخوابی، اتوبوسخوابی، پشتبامخوابی، خوابیدن در ساختمانهای ناتمام که باید شش صبح خارج شوند، هستیم و انواع و اقسام تصمیمات عجیب که زن و شوهر هرکدام به منزل پدرشان بروند و اثاثشان را جای دیگری بگذارند، رفتن به شهرستان و روستاهای دورتر. چندی پیش یکی از محققان برجسته با من تماس گرفت و گفت ظاهرا زن و شوهر تحصیلکردهای که دنبال خانه بودند، آخرش به این نتیجه رسیدهاند که در یکی از گاوداریها تعطیلشده زندگی کنند. صاحب گاوداری آغلها را دیوار کشیده و اتاق ساخته و خانوادهها با ماهی یکمیلیون تومان این اتاقها را اجاره کردهاند. عجیب این است که اتاقها در ندارند و بهجای در، پرده گذاشتهاند و دو دستشویی مشترک هم تعبیه شده. اینها به آینده چه نگاهی دارند؟ هزینه فرهنگی که مطلقا ندارند، اوقات فراغت که هیچ مگر گاهی در پارکی پتو بیندازند بنشینند و بهسختی ساندویچی بخورند. اینها از نظر روحی و حس به آینده چه شرایطی دارند؟ بعد گفتههای مسئولان را ببینید که میگویند استراتژی محیط زیست نداریم و نتوانستیم مسکن همگانی را فراهم کنیم و بعد تأکید کارشناسان به اینکه ما داریم خلقالساعه تصمیم میگیریم. نمونهاش را خود شما در روزنامه «شرق» از قولِ سفیر سابق ایران در ترکیه چاپ کردید که ما در دیپلماسی چه شرایطی داریم. نکته مهم این است که وقتی حکومتی متغیرهای مختلفی را خودش ایجاد میکند که برخی از این متغیرها در حیطه کنترلش نیست، مجبور است روزمره تصمیم بگیرد. یعنی آن متغیرها مثلا کشورهای خارجی، دشمنان یا هرکسی که دنبال منافع خودش است، عمل میکنند. الان دوست و دشمن هم معنی ندارد و هیچ رابطه دوستانه و استراتژیک و راهبردی نیست، چون فقط باید سر هم کلاه بگذارند. برخی کشورها حتی دیگر مستعمره هم نیستند، برده شدهاند که این مایه تأسف است. از طرف دیگر، سرمایه اجتماعی یعنی اعتماد به دستگاههای دولتی بهشدت تنزل داشته است که تحقیقات مفصلی در این زمینه هست. اخلاق سست و بهشدت دچار تشتت شده و بیاخلاقی گسترش پیدا کرده، آسیبهای اجتماعی بهویژه شورش سفید بسیار جدی است. احتمال شورش نان در جامعه هست. اینها مواردی است که باید مطالعه شود. وقتی اینها را کنار هم بگذاریم میرسیم به اینکه جامعهای در حال لحظهایشدن است، یعنی امروز را به فردا بگذارند، از این ستون به آن ستون فرج است. این موضوع مخاطرات جدی پیش میآورد. نگاه کنید الان طبیعت ایران بهشدت در معرض تهدید است، کدام برنامه را داریم؟ جلساتی برگزار شده و حرفهای خوبی گفته شده، تصمیماتی گرفته شده، اما در زمینه اجرائی کاری جدی هنوز دیده نمیشود. برای ریزگردها چه کردند؟ در سطح منطقهای چه اقدام جمعی صورت گرفته است؟ آیا روند تخریب محیط متوقف شده؟ خیر. اینجاست که به توجیه جامعه لحظهایشدن میرسیم. اینها هشدار است. من کنشگر سیاسی نیستم، من کنشگر اجتماعی هستم و سعی کردهام معلم و محققی متعهد باشم. اینها درجهای است که پزشک در دهان بیمار میگذارد. اینها درجههایی است که ما در دهان جامعه گذاشتیم. نهادهای پژوهشی باید پولی را که دارند صرف کار جدی کنند و رانت و زدوبند را باید متوقف کرد. الان خود مسئولان دائما از فساد و ناکارآمدی صحبت میکنند. اینها را که کنار هم بگذاریم، به جامعه لحظهایشده میرسیم.
نمیدانم تا چه میزان تعابیر «جامعه لحظهایشده»، «جامعه کوتاهمدت» یا «جامعه کلنگی» از محمدعلی همایون کاتوزیان توان دربرگیری جامعه متنوع و متکثر ایران را دارد. در بحث قبلی از مشکلات و مصائب جامعه ازجمله بیکاری، بیخانمانی یعنی دشواری تهیه مسکن در هر شکلی، خط فقر و طبقاتی که زیر خط فقر هستند و فساد نام بردید. شما تلاش میکنید همه مصائب را با تعبیر «جامعه لحظهایشده» کدگذاری کنید. البته درستتر این است که بگوییم باور دارید این شرایط منجر به لحظهایشدنِ جامعه میشود. این کدگذاری جنبههای دیگری از عارضه جامعه را ندیده میگیرد و از سوی دیگر برخی آدابورسوم، عادات و فرهنگ جامعه ایران را دربر نمیگیرد. برای نمونه در جامعه ما همواره «دم را غنیمت شمردن» یک خصلت فردی بوده است که ریشههای تاریخی و فرهنگی و ریشههای جدی در شعر و عرفان دارد، در اشعار شاعرانی همچون مولوی و خیام. بگذریم، خود شما استاد این مباحث هستید. میخواهم بگویم اگر تعابیری از ایندست را بهعنوان یک کلانروایت بپذیریم و آن را به جامعه تعمیم بدهیم، با تعمیم این تعابیر به جامعه تضادها و تناقضات و تعارضات جامعه ایران را نادیده میگیریم و نتیجه آنکه در این میان جایگاه و تضادهای طبقاتی از بین میرود. آیا مفهوم «جامعه لحظهایشده» قابلیت دربرگیری همه مسائل جامعه ایران را دارد؟
بحث بسیار ارزشمند و مهم آقای محمدعلی همایون کاتوزیان تحت عنوان «جامعه کوتاهمدت» که میگوید در جامعه کوتاهمدت جامعه کلنگی میشود، ربطی به «جامعه لحظهای» ندارد. ایشان میگوید در جامعه ایران، تهاجمهای دائمی باعث میشود دگرگونیها در کوتاهمدت رخ دهد و دائما دچار انقطاع است و پایدار نمیشود. دوباره شروع و قطع میشود. پس رشتهای از دورههای «فترات» را در تاریخمان داریم. من در تحلیل محتوای منابع متون که با دانشجویان عزیز انجام دادیم و در بحث جامعه لحظهای، مطرح کردم که جامعه ایران به تعبیر بیهقی در تاریخ بینظیر خودش، با دورههای «فترات» همراه است. برای مثال سلطان محمود که میمیرد، محمد را جانشین خودش کرده، ولی مسعود قبول نمیکند و وقتی اینها درگیر میشوند، تمام قدرتمندانی که طرفدار داشتند در جای جای محدوده ایرانِ آن زمان به پا میخیزند و خودشان را شاه و حاکم معرفی میکنند. 38 سال طول میکشد تا مسعود، منطقه به منطقه سرکوب میکند و سرزمینی را که تحت حاکمیت پدرش بوده، به دست میآورد. این دورههای فترات همیشه در جامعه ایران بوده که این باعث انقطاع میشود. حتی مرحوم دکتر امیرحسین آریانپور بر پایه دیدگاه آگبرن و نیمکوف از پسافتادگی فرهنگی در جامعه یاد میکرد و البته ایشان از یک بُعد دیگر میگفت نیروهای مهاجم از نظر فرهنگی و زندگی جمعی عقبتر از ایران بودند و وقتی ایران را میگرفتند ایران را مقداری به عقب برمیگرداندند. بعد جامعه امنیت پیدا میکرد و جلو میرفت تا یک گروه دیگر تهاجم کند و دوباره موجب پسرفت شود. این بحث ربطی به جامعه لحظهای ندارد، گرچه ممکن است دوره فترات با لحظهایشدن همراه باشد. یا این نوع اتفاقات کوتاهمدت کلنگی میتواند مقدمه لحظهایشدن جامعه باشد.
اما نکتهای که در مورد فرهنگ ایران و «این نیز بگذرد» گفتید، بحثش کاملا متفاوت است. در تقسیمبندی که من کردهام، ما دو جور عرفان داریم: عرفان پویا و عرفان ایستا. بعد از حمله مغول، عرفان ایستا بسیار رشد کرده و اندیشمندان بسیاری که انتقاد میکنند و عرفان را باعث عقبماندگی ایران میدانند مثل مرحوم کسروی و دیگران، توجهشان به آن عرفان ایستاست که میگوید این نیز میگذرد، دم غنیمت است، رها کن، مسئلهای نیست، دو روز عمر است، که این اثر منفی میتواند داشته باشد، ولی خود این هم نوعی مکانیسم دفاعی یا انطباق و بقا بوده؛ به این معنا که جامعه سرکوبشده، کشتار جدی اتفاق افتاده و نهادهایش به هم ریخته، و برای اینکه این جامعه سرپا بماند این نوع گرایشها سعی میکرده کاری کند تا افراد با جامعه کنار بیایند و بپذیرند، که خوب جنبههای منفی بسیاری دارد. از طرف دیگر، ممکن است در جامعهای بگویند در حال زندگی کنید تا اضطراب آینده، و درد و رنج گذشته، زندگی و اندیشه فرد را از هم نپاشد، که این رویکرد بسیار مثبت است. الان تمام بحثهایی که به مهندسی درون و بازسازی شخصیت مربوط میشود، همه اشاره میکنند که به مغزتان دهنه بزنید و اجازه ندهید افکار بیخودی به ذهنتان بیاید، اجازه ندهید گذشته روی مغزتان سنگینی کند و مانع شادی و رشد و تعالی و کار و تلاش شود، آینده هم که نیامده با توهم قاطی نکنید. این بحثها همیشه در جوامع مختلف وجود داشته و در جامعه ایران هم در عرفان پویا و ایستا مطرح بوده است. این ربطی به جامعه لحظهای ندارد. «جامعه لحظهای» یک مفهوم یا برساختهای است که میگوید اگر جامعه با موانع و مشکلات روبهرو شود و شاخصهای مختلف نشان دهد که بخش عمدهای از جامعه قادر به ترسیم آینده برای خودشان نیستند و رسیدن به آمالی که در آینده خود تعریف کردند، محال شده باشد و از طرف دیگر دولت هم دچار روزمرگی شده باشد و قادر نباشد این مشکلات را حل کند، سرمایه اجتماعی به حداقل تنزل کرده باشد، اعتماد بینگروهی، بین افراد، اعتماد به نهادها و سیستمها و سازمانها تقلیل پیدا کند و به حداقل برسد، جامعه لحظهای میشود که آماده مسائل مختلف میشود. جالب است بدانید در بحثی که من درباره جامعه لحظهای دارم، از یک بلوغ جمعی هم صحبت میکنم. یعنی میگویم در شرایطی که جامعه دارد لحظهای میشود یک بلوغ جمعی وجود دارد و آن این است که جامعه از روشنفکران و متفکرانش جلوتر حرکت میکند. چراکه جامعه لحظهایشده یا در حال لحظهایشدن، آماده مهندسی میشود. درواقع جامعه بهشتی میشود که دولتهای مختلف در آن دخالت کنند، مملو از جاسوسها برای جمعآوری اطلاعات شود و این باعث میشود مهندسی در آن راه پیدا کند ولی در ایران ثابت شده که مردم خیلی جالب بدون هیچ هماهنگی بین خودشان به این علائم تشخیصشناسانه که برای مهندسی جامعه مشاهده میشود، توجهی نمیکنند و بلوغی در جامعه شکل میگیرد که این بلوغ اجتماعی زمینه را آماده میکند برای دگرگونیهای جدی و خروج از جامعه لحظهایشده که البته این بحث نیازمند تحلیل بسیار زیادی است در زمینه حرکتهای دستهجمعی، فاصلهگرفتن از حرکات مخرب شورشی و گرایش به جنبشهای اجتماعی و خشونتگریز و تغییرات و دگرگونیهای بنیانی اجتماعی.
فرایند شکلگیری جامعه لحظهای در ذهن محقق خودش فرایندی دیالکتیکی است بین جنبههای مشهود و متغیرهای مختلفی که آمار و اطلاعات داریم و یک برداشت شهودی که بر پایه سالها تجربه زندگی در جامعه به دست میآید و ترکیب اینها، دیالکتیکی بین این دو وجه مفهومی را خلق میکند مفهوم برساختهای که چیزی قطعی تلقی نمیشود بلکه اینها ابزار شروع گفتوگو است برای تبدیل گفتوگو به گفتمان یا دیسکور و بعد برای شناختن راهبردها، راهکارها، مکانیسمها و سازوکارها و پیوند این برداشتهای نظری به Policy یا خطمشی، سیاست و از دل سیاست رسیدن به طرحها، و بعد طرحها به برنامهها تقسیم شوند و در دل برنامهها پروژهها تدوین شوند و وظایف هر پروژه دیده شود و هر وظیفه خُرد شود به فعالیتها، یعنی از همه جهت برسیم به عمل و آن بحث عمل یا پراکسیس یا عمل دگرگونساز آگاهانه با تلاش برای فرارفتن شکل بگیرد. اینجاست که تناقضات جامعه اتفاقا در جامعه لحظهای به اوج خودش میرسد و جامعه چندقطبی میشود. همانطور که من در بحثهای دیگر اشاره کردم، 84 متغیر را در مورد سطح کلان، سطح میانه و سطح خرد جامعه لحظهای شناسایی کردیم. مثلا در لحظاتی نگاهها وارونه میشود، از طرف دیگر ارتباطات قطع میشود و یک گروه کوچکی بین خودشان سخن میگویند و تحلیلهایی که میکنند یا مسائلی که میگویند، بیشتر جنبه مداهنه و راضیکردن افراد خاصی به نظر میرسد که همه اینها به زیان جامعه است. بحث جامعه لحظهایشده هشدار است که اگر جامعهای لحظهای شود و بهسوی لحظهایشدن برود، مشکلات و مسائل جدی در آینده پیش میآید. اینجاست که هر آن کس که به فکر جامعه خویش است باید به پا خیزد، عزم ملی به راه افتد، برنامه حداقلی با همبستگی همگانی بر پایه یک شرط، شایستهسالاری، تدوین و به اجرا درآید و مسائل حاد و فوری مدیریت گشته، جامعه با وفاق همگانی راه را برای دگرگونی مردممحور مشارکتبنیاد هموار ساخته و جامعه لحظهای را متوقف کنند تا جامعه به حالت عادی برگردد.
بااینکه مفهوم «جامعه لحظهایشده» با «جامعه کوتاهمدت» یا «کلنگی» همپوشانی ندارد، دست بر قضا جامعه کوتاهمدت مقدمه جامعه لحظهایشده است. اما پرسش من ناظر بر این موضوع است که هر دو این ایدهها یک کلانروایتاند که میخواهند مسائل جامعه ایران را با یک تعبیر فیصله دهند. آقای کاتوزیان با نگاه تاریخی، تطبیقی و انتقادی به جامعه کوتاهمدت میرسد و شما بهعنوان جامعهشناس با نگاه انتقادی به وضع موجود به مفهوم جامعه لحظهایشده میرسید. اینک پرسش من این است که آیا تمام تناقضات جامعه ایران را میتوان در یک کلانروایت گنجاند؟ دیگر اینکه شما در جایی میگویید من سیاسی نیستم و یک کارشناس مسائل اجتماعی هستم، در حالی که در جامعه ایران امر اجتماعی خواسته یا ناخواسته به امر سیاسی میانجامد. و پرسش آخر اینکه چگونه در جامعه لحظهای که مردم در آن هیچ چشماندازی ندارند، امکان دارد از روشنفکران خود پیشی بگیرند؟
درواقع برای پاسخ به این سؤال باید به یک نکته توجه کنیم؛ تحولاتی که از دهه1970 میلادی آغاز شد دگرگونیهای عمدهای بود که با نقد بسیار جدی در زمینههای مختلف ازجمله علوم انسان نه علوم انسانی همراه بود. درست است که برخی از بحثهای قبلی همچنان ادامه پیدا کرده و از وجوهی به کار برده شد، ولی چند نکته پیش آمد که از این نظر باید به آن توجه کنیم. این بحثهای جدید دو گروه عمده بودند، بحثهایی که بر پایه بحثهای قبلی شکل گرفتهاند؛ مثلا بحث structuration که از ساختمندشدن، از بحث کنش در مقابل ساختار شکل گرفت و تازه خود این ساختاگرایی به فراساختارگرایی منجر شد. ولی برخی بحثهای جدیدی هم بودند مثلا پستمدرنیته در مقابل مدرنیته (فراامروزین در مقابل امروزین)، یا بحث مهم Globalization یا جهانیسازی. این تحولات در تمامی زمینهها مشهود است ازجمله تغییرات یا علوم انسان. فراساختارگرایی، درواقع از کارهای ساختارگرایان نشئت گرفت و تغییراتی که در بحث زبان و ماهیت زبان مطرح شد از آن جملهاند. در حقیقت کوشیدند به بحثهای پستمدرنیسم و نقد آنها که دانش مطلق را زیر سؤال بردند، پاسخ دهند. اینجا چند نکته را باید بگوییم که دچار اشتباه نشویم، چون اگر مفاهیمی مثل مفهوم «کلانروایت» را درست در جای خودش به کار نبریم، علوم انسان را با بنبست روبهرو میکند، گویی دیگر نباید تحقیقی انجام شود. تأکید میکنم که خیلی از مباحث پستمدرنیسم در سطح نقد بسیار ارزشمند است، چون پستمدرنیسم نسبت به جسدکردن نگاه تئوریک، نگاه نظریهای، و مطلق دانستن علم و بعد تأکید بر علوم تجربی و تقلید از علوم تجربی در علوم انسان، پرسشهای اساسی مطرح و نقدهای جانداری آنهم بجا ارائه کرد. اما همین نقدها فراامروزین یا پستمدرنیسم را از ارائه مدل ناتوان میکند، چون اگر مدلی ارائه دهند خود نیز محکوم به همان نقدی میشوند که درباره کلانروایتها بیان شده است. اما نقدی که پیش آمد و در دوران مدرنیته قبول عام یافت و دانش حسی را بر صدر نشاند، به قرن 1۲ بازمیگردد و علیه محدودیتهای نگرش کلیسا بود. جالب آنکه دو کشیش فرانسیسکن به نامهای راجر بیکن و ویلیام آکام این جرقه را زدند و به جداکردن اپیستمولوژی از آنتالوژی مربوط میشد که به مجاز دانستن کار تجربی منجر شد. هوشمندانه مطرح کردند که کارهای روزمره تجربی پیشپاافتاده است و اندیشمندان تجربهگرا وارد بحثهای کلیسا و خداشناسی نمیشوند. ولی در زمینه امور تجربی میتوانیم نظر خودمان را داشته باشیم. بهاینترتیب، زمینه نقد باز شد و جلو آمد که به هر حال نتیجهاش حاکمیت تجربهگرایی است که این وضع را پیش آورد و گویی دانش ما خلاصه میشد در دانش حسی ما و پیشرفتهای چشمگیری هم شد، کشفیات و اختراعات پشت سر هم، سرمایهداری دواسبه میتاخت، تا دوران بحرانهای سرمایهداری و مشکلاتی که طی سالهای مختلف شکل گرفت و تغییرات در علوم فیزیکی، طبیعی، علومی که فکر میکردند دانش مطلق در آنها به کف آمده، باعث تردیدهایی گشت زیرا محدودیتها عیان شد، پارادایم نسبیگرایی از راه رسید و مطرح شد، بر بنیاد اینکه همهچیز نسبی است. نگاه به علم تغییر کرد و علم یک نوع زبان با محدودیتهای خودش تلقی شد. بحث نظریههای شهودی و محدودیتهای علم به میان آمد و اینها باعث شد نگاه جدیدی مطرح شود. اینجا بود که در قالب پستمدرنیته، یکسری بحثهایی مطرح شد که نقد کلانروایتها هم در این چارچوب است. ما باید توجه کنیم که دانش، مشروط به قدرت و ایدئولوژی است. اینها باعث میشوند فکری که دانش را امری خنثی و در جهت کشف و رسیدن به معرفت مطلق است، درست نیست، بلکه نظام قدرت و نظام ایدئولوژی، ساختار زبانی، هم دخیلاند. مثلا آقای ویتگنشتاین بازیهای زبانی را مطرح کرد و تردیدهایی ایجاد شد و به این یافته منجر که کلانروایت، برای تحلیل جامعه کامل نیستند و مشروطکنندهها و مباحثی در میان هستند که بحث استعمار، نقد قدرت، طبیعت و… وقتی قدرت هست، مسئله استثمار مطرح شود. وقتی منطق سرمایهداری جلو میرود، نابودی طبیعت، تضاد سرمایه و طبیعت مطرح میشود. نگاه فوکویی به قدرت مطرح میشود و اینجاست که بحث کلانروایتها به این صورت مطرح میشود که گویی در پسِ کلانروایتها نکات دیگری مخفی است که نگاه ما در دید تجربهگرایی از درک و مشاهده آنها غفلت کرده است. لیوتار، متفکر و فیلسوف فرانسوی در سال 1979 بحثی را در کتاب معروفش به نام «شرط پستمدرن» مطرح کرد که نقد کلانروایتها، بزرگترین دستاورد پستمدرنیسم است و اینجا اشاره کرد اصلا مدرنیته بر پایه کلانروایتها متکی است و وقتی این را نقد کنیم دیدگاه مدرنیته از جهات مختلفی ضعفهای خودش را برملا میکند. اما چرا میتوانیم بگوییم «جامعه لحظهای» بهعنوان یک روایت جامع تحلیلکننده برای یک تجربه تاریخی یا دانش مشخصی به کار نمیرود. اتفاقا مفهومِ «جامعه لحظهای» برآمده از نقد شرایطی است که جوامع در سایه تحولاتی مثل جهانیسازی، سرمایهداری قمارخانهای و انعکاس نیمهتمام و پرمخاطره آن در کشورهای جهان سوم یا در سرمایهداری قمارخانهای که من سالهای آن را بهعنوان عریانشدن کامل سرمایهداری نامیدهام و با کاهش جنبههای مثبت سرمایهداری معرفی کردم، بهسوی نابودی بشر راه میسپرد. مفهوم جامعه لحظهای دنبال این نیست که طرح جامعی برای تحلیل همه جنبهها داشته باشد، بلکه بر اساس تجارب خاص زیسته تأکید دارد که تحولات اتفاقافتاده از قضا تحت تأثیر روایتهای بسیار کلی و انتزاعی و فراگیر رخ داده است. برداشت من این است که جامعه لحظهای بهعنوان کلانروایت مورد بحث قرار نمیگیرد، بلکه نقدی است بر شرایط زیسته و تجربه زیستهای که ما داریم و میتواند ما را به بنبست برساند.
از طرف دیگر توجه کنید که یکی از ویژگیهای «جامعه لحظهای»، وارونهبینی در سطح رسمی است. اگر در نظر بگیریم هر انسانی که دسترسی دارد به ابزار ارتباطی مدرن، خود یک کانال ارتباطی را تشکیل میدهد، بخش عمده رسانههای رسمی این حضار یا مشتریانشان را از دست میدهند. با این اتفاق فضایی شکل میگیرد که یک اقلیتی برای اقلیتی صحبت میکند و جامعه یله و رها میشود و اینجاست که بسیار شرایط بحرانی میتواند شکل بگیرد. «جامعه لحظهای» یک مفهوم آسیبشناختی و در عین حال تشخیصشناسانه است و میخواهد توجه عمومی را جلب کند تا به یک بسیج همگانی برای تصحیح و سالمسازی منجر شود. در نتیجه اگر این «جامعه لحظهای» ادامه پیدا کند، جامعه شرایط آنومیک پیدا میکند که آنومی به معنی اغتشاش ارزشهاست؛ یعنی هنجارها و ارزشها مصادیق خودشان را از دست میدهند و وارونه میشوند. اینجاست که اخلاق رو به تنزل و نابودی میرود. در کنار این اتفاق، انسان با خود بیگانه میشود. اینها مسائلی است که در سطح حکومت فقط مطرح نمیشود، بلکه در عرصه جامعه مدنی و عموم مردم مطرح میشود و اینجاست که باید وظایف مردم بازتعریف شود. وفاق اجتماعی، همبستگی اجتماعی به مخاطره میافتد و باید بازتعریف شود. جامعه لحظهایشده نتیجه تاریخ است، در مورد تاریخ نیست. جمعبندی شرایط حال است. اما در اینجا چیزی که هنوز ناگفته باقی مانده است، اعتقاد به نوعی درک عمومی، آگاهی جمعی و بینش سراسریشده است. یعنی به نظر میرسد رنجهای تاریخی در شرایط کنونی جامعه را به یک خاطره همگانی رسانده. یعنی اگر خاطره جامعه را گذشته تکهتکه قومی میگفتیم که در بستر ادبیات، زبانها، اسطورهها و حماسهها به وحدت میرسد، الان یک خاطره مشترک شکل گرفته و نوعی آگاهی جمعی عمومی و بلوغی به چشم میخورد که این بلوغ میتواند ما را از این دستاندازها و گردنهها به سلامت عبور دهد. به همین دلیل بحث از «جامعه لحظهای»، دعوتی است که به گفتوگو، گفتوگو را فراگرفتن، یکدیگر را پذیرفتن، تفاوت را احترام گذاشتن و بر بنیاد این احترام و پذیرش آمادهشدن تا گفتوگو قوام پیدا کند، نتیجهگیری شود، راهبرد و راهکار و سازوکار دربیاید و بعد گفتوگو به گفتمان تبدیل شود، گفتمان به خطمشی منجر شود و از آن برنامهریزی دربیاید. در شرایط جامعه لحظهایشده، جامعه نیازمند یک وفاق و برنامه حداقلی است که در حقیقت بنیاد اصلی و اولیهاش به سلامت گذشتن از این وضعیت و از سر گذراندن تکانههای اجتماعی با حداقل هزینه است.