عرفاي مسلمان ميگويند كلام بشر بوسيلة نَفَسي است كه از سينه برميآيد و به حنجره و به دندانها و مواضع تلفظ حروف (مقاطع حروف) برخورد ميكند و صداها و حروف را ميسازد و ما از آن حروف، كلمات را ميسازيم و در واقع به آنها وجود ميدهيم، و معاني ذهني خود را ـ كه در غيب درون ما پنهان هستند ـ علني و آشكار ميكنيم و به «ظهور» ميرسانيم.آفرينش جهان نيز بهمين ترتيب است. سرريز و فيض وجود الهي نخست بصورت وجودي گسترده (معروف به وجود منبسط) و قابل تشبيه به همان نَفَس انساني پديدار ميگردد كه عرفا آن را «نَفَس رحماني» ناميدهاند.
به گزارش نبأخبر،روابط متقابل اجتماعي و خانوادگي در همه جوامع بشري، بطور طبيعي، براساس بيان افكار و منويات خود به ديگران، و متقابلاً بر ميل به درك و فهم افكار و منويات ديگران بنا شده است كه همچون «غريزه»اي در انسان خودنمايي ميكند. اين غريزه و رابطة اخير ـ يعني غريزة ميل به فهم مقصود ديگران ـ بصورت استفهام و پرسش و (مانند بيان منويات خود به ديگران) از راه الفاظ و كلام و پديدههاي زباني حاصل ميشود.
اين سخن بدين معناست كه بشر بهمان اندازه كه به گفتار خود براي بيان مقاصد خود و عرضه كردن افكارش اهميت ميداده، بهمان اندازه، فهم و درك صحيح مقاصد و يا افكار ديگران، چه گفتاري و چه نوشتاري، نيز براي او اهميت داشته است تا بجايي كه كمك به فهم كلام ديگران را همچون رسالتي الهي و نقشي پيامبرانه دانسته و اساطير و داستانهاي تاريخي، فن بيان و فهم كلام و حكمت را به نمايندهاي از جانب خدا، بنام هرمس (در اساطير يوناني) يا ادريس پيامبر (در فرهنگ اسلامي) و هرمز يا هوشنگ نوة كيومرث (بشر نخستين، در اساطير ايراني) نسبت ميدادهاند و در فرهنگ و تمدنهاي زندة آن زمانها مشهور بوده است و بعدها در اساطير مشركانه يونان، به يكي از خدايان يونان باستاني ارتقا يافته و حتي مشتقاتي از نام هرمس در زبان يوناني در معاني مختلف، از جمله پيام و تفسير بكار رفته است و ارسطو با الهام از اين نام، بابي را در منطق خود «پري هرميناس» يعني «اندرتفسير» ناميد و مسلمين نيز گاهي اين نام را در كتب خود بكار ميبردند.
سبب تأسيس باب «پري هرميناس» در منطق، همان اهميت نقش فهم در فلسفه و بخصوص در جدال با جدالكاران و سوفسطائيان بود كه سقراط، بسبب اين اهميت، سعي خود را بصورت پافشاري برتعاريف فني و دقيق كلمات و واژهها، در مباحثات فلسفي و محاورات علمي، ابراز ميكرد، و در نتيجه، بصورت نقش حساس حدّ و رسم در منطق، در كارهاي منطقي ارسطويي اثر گذاشت.
در اين ميان «فهم كلام خدا» در ميان پيروان اديان صاحب كتاب اهميت بيشتري داشته و كارشناسان يا مدعيان آگاهي و آشنايي با كتب آسماني، كه عادتاً روحانيون همان دين بودند، قواعد و روشهايي خاص را براي فهم بهتر كتاب آسماني خود در ميان نهادند كه جداي از منطق ارسطويي بود.
ادعاي انحصار فهم كتب آسماني به روحانيون گرچه از نظر فني درست بود اما همين سبب سوء استفادههايي گرديد. مثلاً علماي يهود (و باصطلاح آنها حكماي يهود) ببهانة تفسير تورات، آنرا حتي به تحريف كشيدند، كه قرآن مكرراً به آن تصريح نموده است.
توجه به اهميت تفسير و فهم متون و بويژه كتب تورات و اناجيل يكبار ديگر در قرون جديد پديدار شد و آنرا بصورت علم هرمنوتيك سنتي در كارهاي شلايرماخر ميتوان ديد، اين محقق كوشيد كه تفسير ادبي را نوعي كشف قواعد (طبيعي و فطري) همانند قوانين علوم طبيعي وانمود كند و براي آن قواعدي بسازد.
دانشمند ديگري بنام ديلتاي پس از وي دامنة تفسير را گسترش داد و زمينه را براي مكاتب هرمنوتيك فلسفي باز كرد و موضوع كشف قواعد تفسير و فهم متون در فلسفة هايدگر و گادامر و شاگردان آنان صورت فلسفي بخود گرفت و بيشتر بر محور فهم و ادراك وجود مشهود مفسر و ناظر يا چيزي بعنوان «هستِ در جهان» «dasein» بود.
اين مباحث بظاهر تفسيري (هرمنوتيك) ـ و در واقع وجودشناسي ـ را بايستي از علم تفسير بمعناي سنتي و مذهبي جدا كرد. در تفسير سنتي و ادبي نيز تفاوتهايي با تفسير كتب الهي يا آسماني هست كه نبايد آندو را بشيوة برخي متخصصان اروپايي هرمنوتيك بهم آميخت. بنابرين، بهتر است هرمنوتيك را به سه دسته تقسيم كنيم: تفسير يا نقد آثار ادبي و تاريخي، تفسير يا فهم متون ديني و كتب آسماني، هرمنوتيك فلسفي و تفسير وجودي فهم انساني.
* * *
موضوع تفسير وحي و كلام خدا در ميان مسلمانان از آغاز ظهور اسلام و نزول قرآن مجيد ـ كه مصداق حقيقي و نمونة واقعي كلام خدا بود ـ مورد توجه شديد قرار گرفت و قرنها پيش از آنكه در غرب به تفسير متون ديني بچشم دانش يا فني مستقل بنگرند، مسلمين آنرا بصورت علم مستقلي در آوردند كه اگر چه لوحهاي بر سر در آن نصب نشده بود، اما بدون غوغا و تبليغ، بشكل دانشي پاگرفت و در ميان مفسران، يعني متخصصان تفسير قرآن، و كتب آنها روشهايي تفسيري عرضه شد و مكاتبي در آن زمينه پا به عرصة علوم گذاشت كه معروفترين آنها مكتب «اهل باطن» يا «اهل تأويل» بود كه رسماً در حدود قرن دوم هجري (هشتم مسيحي) فرزندان امام جعفر صادق (ع) آنرا در كنار مبارزات سياسي و نظامي آشكار و پنهان و زير زميني خود بر ضد خلفاي عباسي، بصورت مكتبي پايگذاري و ترويج كردند و اين مكتب علمي ـ سياسي بزودي توانست تمام گروهها و فرقههاي معروف صوفي و تمام قلمرو اسلام مانند ايران و تركيه و شبه قاره هند و شمال آفريقا و حتي اندلس در اسپانياي مسلمان و چين و شرق دور را تحت نفوذ خود قرار دهد.
اما تفاوت علم تفسير در حوزة اسلامي و مكاتبي كه در آن بوجود آمد با مكاتبي كه در قرون اخير بنام هرمنوتيك ـ چه سنتي و چه فلسفي ـ پديدار شد در دو چيز است كه توجه به آن از اهميت برخوردار است:
اول: آنكه موضوع هرمنوتيك ـ همانگونه كه از ريشهشناسي اين كلمه بر ميآيد و در اصل به پيام قدسي و الهي اشاره دارد ـ در ميان مسلمين كاركردي مانند كشف «پيام غيبي الهي» و بتعبير ديگر «كشف محجوب» داشت و اين مطلوب فقط در متوني صادق بود كه داراي قداست بوده و منشأ الهي داشته باشد، نه هر متن ديني يا از هر گوينده مذهبي، چه متني كه از وحي ناشي شده و از سوي خداوندگار آمده باشد (كه بالاترين درجه علم و قدرت و ديگر صفات كماليه را داراست) داراي معاني و مفاهيم و ابعادي است كه فراتر از توان انسان براي فهم و درك آن است و شايد همين فرق مهم سبب شده بود كه برخي از علماي معاصر هرمنوتيك محور تفسير را فهم خود متن و كشف رموز پنهان آن دانستند نه كشف مقصود گوينده.
دوم: آنكه بين قرآن و ديگر كتب ديني مذاهب فرق بزرگي هست، كه فرق اول را كاملتر ميكند و آن قطعي بودن صدور قرآن از منبع وحي، يعني اصالت متن و صداقت انتساب مستقيم آن به خداوند است در حاليكه هيچيك از كتب تورات و اناجيل را نميتوان همان متون اصلي نازل بر پيامبران (موسي و عيسي) دانست زيرا انجيلها گزارشي است كه حواريون نزديك به صد سال پس از عيسي نوشتند و بعلاوه متن اصلي آرامي يا عبري آن در دست نيست بلكه ترجمة يوناني آن در دست بوده و احتمال تحريف يا اشتباه در ترجمة آن فراوان است؛ و تورات نيز بيش از بيست قرن است كه بسليقه و عقيدة علماي يهود تحريف شده و ميدانيم كه قرآن صريحاً از اين تحريفها خبر داده است.
علم تفسير قرآن ـ چه در مكتب «باطنيه» كه معتقد است متون الهي و آسماني چندين لايه ـ و باصطلاح «بطن» ـ دارند و بكمك ظاهر متن بايستي بسراغ عمق معنا رفت، و چه مكتب خشك «ظاهريّه» كه فقط به ظاهر متن اعتماد ميكند ـ در اينجهت استوار است كه تفسير (يا هرمنوتيك) نميتواند چيزي جز «فهم» مقصود گوينده متن باشد.
بايد توجه داشت كه مفسران مسلمان قرآن معتقد نيستند كه بتوان به تمام مقاصد فرستنده و مؤلف آن دست يافت و به عمق نهايي و تمام معاني گستردهاي كه بطور زنجيره و عمودي (نه موازي و عرضي) در قرآن نهفته است رسيد. همچنانكه، هيچ دانشمندي معتقد نيست كه بتوان به تمام قوانين اين جهان آگاه شد و آنرا كشف كرد.
دليل آن ويژگي ديگري است كه در تفسير اسلامي وجود دارد و آن « تطابق پنهان طبيعت با زبان و ادبيات قرآن » است كه شرح گسترده و بسيار ميخواهد. هم در زبان و هم در كلام الهي شگفتيها و ويژگيهايي هست كه در اينجا به اجمال و ضمن چند بند به آنها اشاره ميكنيم:
* * *
اول: هرچه كه بتواند قصد و مفهومي ذهني و باطني را به مخاطب خود بفهماند «بيان» است. انسان و شايد برخي از جانداران كاملتر توانايي «بيان» مقاصد خود را دارند و نيز ميتوانند انفعالات و حالات خود را بيان كنند، بعبارت ديگر در انسان و جانداران مذكور پديدههايي يافت ميشود كه دلالت بر وجود حالات يا قصد آشكارسازي احساسي دروني در آنها دارد.
«بيان» مقاصد بشري سه روش دارد، يا از راه ابراز علايم قراردادي است يا بوسيلة حركات طبيعي و يا بوسيلة زبان و بكار بردن كلمات و جملات زباني است.
جز انسان هيچيك از موجودات توان «بيان» مقاصد و مطالب را با زبان ندارد و زبان يكي از مختصات انسان است. دقت و وضوح «بيان» در «زبان» بيشتر از اقسام ديگر است گرچه گاهي دلالتهاي طبيعي حركات و رفتار انسان را (كه به آن زبان حال گفته ميشود) گوياتر از زبان گفتار (و بروايتي زبان قال) دانستهاند كه بيشتر جنبة ذوقي دارد.
* * *
دوم: امروزه زبانهاي بسياري هست كه در نقاط گوناگون جهان بكار ميرود و دانشمندان زبانشناسي نسب آنها را به چند زبان اصلي باستاني ميرسانند، اما مسئلهاي كه در تبارشناسي و اصل زبان در گذشته و حال مطرح بوده اينستكه آيا بطور كلي زبان بصورت وضع و از راه قرارداد به وجود آمده و بشر بحكم ضرورت آنرا اختراع و بتدريج كاملتر كرده است؟
يا آنكه زبان يك پديده طبيعي است كه خداوند مانند ديگر قوا آنرا در سرشت انسان گذاشته و امري فطري و پيشيني است كه بتدريج بدست بشر شكلهاي گوناگون بخود گرفته و فراز و فرود يافته است؟
شايد در نظر اول بنظر برسد كه اين مسئله در انتقال كلام الهي به بشر تأثير چنداني ندارد، يعني چه زبان مخلوق مستقيم الهي و چه مخلوق بوسيلة بشر باشد، خداوند ميتواند مفاهيم مورد نظر خود را با وحي به بشر انتقال دهد؛ اما برغم اين شبهه، موضوع زبان طبيعي اهميت شاياني دارد و كاركرد اين دو نظريه در ابعاد مختلف پژوهش قابل انكار نيست.
موضوع زبان يكي از نقاط قابل توجه در تفسير وحي و كتاب آسماني ميباشد و اين مسئله هم در قرون پيشين و هم در قرون جديد در فلسفة اروپايي و غربي مورد توجه و بررسي بوده است.
به زبان ـ بعنوان پديدهاي اجتماعي و ويژگي انساني ـ دو گونه ميتوان نگريست: يك: آنكه زبان مخلوق تجربة آدمي بوده كه بتدريج و با وضع و قرارداد به وجود آمده و تكامل يافته همانگونه كه مثلاً بشر براي واسطه گري معاملات و مبادلات پول را اختراع كرده، يا الفبا و خط را به وجود آورده، و از اينروست كه زبانهاي سامي ـ مثلاًـ با زبانهاي آريايي از جهاتي اختلاف دارند و شاخههاي آندو نيز بتدريج بوسيلة مردم روزگاران ايجاد شده و با هم تفاوتهايي يافتهاند بگونهاي كه امروز دارندگان يك زبان بطورعادي قادر به فهم زبانهاي ديگر نيستند.
ديگر آنكه زبان پديدهاي غريزي و فطري خاص بشر است و بتعبير برخي علماي علم اصول فقه و حقوق و متكلمان مسلمان ـ كه طرفدار اين نظريه بودهاند ـ اصل تكويني (يعني طبيعي و غير قراردادي) دارد. بعبارت ديگر، خداوند همزمان با آفرينش بشر نخستين زبان را نيز آفريده و به او آموخته گرچه بعدها بشر آنرا به شاخهها و لهجههاي مختلف كشانيده و ميان آنها جدايي انداخته است.
زبان، بنابر اين نظريه، مانند ديگر پديدههاي طبيعي بشري و تابع قوانين خاص خود و بالطبع داراي نوعي هماهنگي با اصل خود، يعني جهان و كيهان (Universe) ميباشد.
اين مطلب در ميان فلاسفه باستاني ايران و يونان نيز مطرح بوده از اينروست كه افلاطون نيز در رسالة كراتولوس به اين مطلب پرداخته و گفتگوي سقراط با دو نفر را كه يكي از آنان معتقد به قراردادي بودن اسامي و الفاظ است و ديگري به طبيعي و نهادي بودن آن اعتقاد دارد نقل ميكند و پس از گفتگويي دراز سرانجام نتيجه ميگيرد كه نامها و واژهها اصل ثابت و طبيعي دارند (و بتعبير اسلامي آن: « الاسماء تُنزل من السماء » است). وي اثبات ميكند كه واژهها و نامها نمودار واقعي و نماينده حقيقي ماهيت اشياء ميباشند و بتعبير ديگر: ماهيت واژهها با ماهيت «مُسمّا» و معناي آن منطبق است.
در ميان علماي معاصر نيز اين نظريه طرفداراني دارد و از جمله چامسكي و پينكر ثابت كردند كه فراگيري زبان ـ بيشتر از آنچه بستگي به دادههاي بيروني (و اجتماعي) به كودك داشته باشد ـ بسته به استعداد ذاتي و زمينة باطني و رواني اوست زيرا كه در مدت بسيار كم دورة شيرخوارگي (مثلاً دو سال) و با وجود ضعف قواي مغزي او، قواعد نحوي (گرامري) را چندين برابر دادههاي بروني و آموختهها و فقط بكمك خلاقيت ذاتي خود بكار ميبرد و اين جز نتيجة قانوني طبيعي و ذاتي بودن زبان براي انسان نميباشد. چامسكي آنرا «دستور جهاني» نام ميدهد.
پينكر فرضيهاي دارد و معتقد است كه كودك بطور ذاتي و فطري ميتواند با دادههاي خام داده شده به او اسامي و يا افعال متناسخ و متناسب با يكديگر را بسازد و نيز موضوع قضيه را پيدا كند و مثلاً بطور طبيعي و فطري در يك جمله، موضوع را از محمول تشخيص دهد بدون آنكه آنرا به وي آموخته باشند.
آزمايشهاي بسياري در زمينة دادههاي پيشيني به كودك (به انسان) در زمينة زبان ـ هر زباني باشد ـ در آزمايشهاي مربوطه انجام شده است كه همة آنها دلالت دارند كه بخشي از اصول گرامري زبان و استعداد پردازش آن در نهاد انسان وجود دارد كه آموزش پسيني زبان (مثلاً با راهنمايي مادر يا مدرسه) برپاية آن بنا ميشود و شايد بهمين سبب است كه آزمايشهاي مكرر ثابت كرده است كه دورة طبيعي آموزش دقيق زبان پيش از بلوغ ميباشد. وجود خلاقيت در بهرهگيري كودك از زبان نيز يكي ديگر از دلايل فطري بودن زبان است.
* * *
سوم: همانگونه كه گفتيم موضوع فطري بودن زبان و نيز وحدت ريشه و اصل همة زبانها، در ميان علماي مسلمان نيز مطرح بوده است. از جمله در علم اصول بحث كردهاند كه واضع لغات (زبان) خداست و وضع اوليه لغات بصورت وحي يا الهام به انسان اوليه (آدم ابوالبشر) بوده و بعدها جدايي طوايف و اختلاف جغرافيايي جوامع منشأ تعدد زبانها شده است.
در قرآن مجيد هم مؤيد اين نظر يافت ميشود مثلاً در سورة الرحمان آمده است كه: «خداوند انسان را آفريد و به او بيان كردن را آموخت».
اين آيه ميرساند كه: اولاً: خداوند به انسان تكلّم را آموخته است. در كلمة «آموختن» نكتههايي براي توجه هست كه در دادن و بخشيدن نيست و آگاهي و استعداد و شايستگي انسان را ميفهماند.
ثانياً: از جمله «انسان را آفريد و به او بيان آموخت» استفاده ميشود كه اين آموزش بصورت تعليم و تفهيم بعد از خلقت نيست بلكه از سنخ آفرينش و جزئي از آن است، يعني بيان، كه كاملترين مصاديق آن همان زبان است، امري طبيعي و فطري است.
در اينكه كيفيت آموختن بيان يا زبان به بشر به چه صورت بوده وحدت نظر وجود ندارد، برخي آنرا همان آفرينش و ساختار دهان و زبان و مقاطع حروف ميدانند كه انسان را قادر به ايجاد حروف و تركيب حروف بصورت كلمات و تواناي براي استفاده از اين كلمات براي وضع لغات و ايجاد زبان ميكند. اين تفسير با كلمة «علّمه» در قرآن (بمعناي آموختن) مناسبت ندارد زيرا دادن قلم و كاغذ و امكانات نوشتن با آموزش نوشتن فرق بسيار دارد.
آزمايشها نشان داده كه در نهاد بشر توان جملهسازي با قواعد نسبتاً يكسان در زبانهاي مختلف هست و اينكه كودك گاه بدون آموزش آن از محيط به آن دست مييابد نشان ميدهد كه انسان علاوه بر قدرت تكلم و استعمال و تركيب كلمات بجاي لغات، قدرت طبيعي جملهسازي را پيش از تولد داشته و از اينرو ممكن است انسان اوليه، كموبيش، همان قواعد نحوي (گرامري) را بكار ميبرده كه تقريباً همين قواعد كلي امروزي مردم بوده است.
* * *
چهارم: عميقتر بودن موضوع زبان و رابطه آن با كل طبيعت و اصل آفرينش را از آنجا ميتوان به بررسي كشاند كه بدانيم گروهي از دانشمندان و فيلسوفان ـ از فيثاغورس گرفته تا ميرداماد ـ معتقد به ارتباط طبيعي و هستيشناختي حروف و اعداد با قوانين آشكار و پنهان فيزيكي و شيميايي و طبيعي بودهاند.
اين رابطه را گاه تحت عنوان «خواص حروف» بيان كردهاند و براي هر حرف خواص طبيعي ذكر كردهاند همانگونه كه براي هر گياه يا عنصري از عناصر ماده خاصيتي شيميايي و فيزيكي وجود دارد.
اين مطلب گاهي از كتب ويژه رمزي و باصطلاح «علوم پنهاني» هم تجاوز كرده و نويسندگان كتب لغت نيز از ذكر آن پرهيز ننموده و بيان آنرا ضروري شمردهاند. مثلاً مؤلف كتاب لسان العرب (علامه ابنمنظور 630 ـ 711 هـ) در مقدمة كتاب خود نوشته است:
واما خواص اين لغات و حروف: كارهاي بزرگي از اين حروف و كلمات برميآيد كه برخي براي درمان بيمارها و برخي براي طلسمات است و با افلاك (جهان وكيهان) رابطه نزديك دارند (…) كه اگر بيم انتقاد نادانان نبود به برخي اسراري كه در رابطة حروف با افلاك هست اشاره ميكرديم.
ميرداماد، فيلسوف ايراني، كه وارث علوم خاندان پيامبر و حكماي باستاني ايران و يونان و اسكندريه است در كتب خود گاه به اين مطالب پرداخته و حتي كتابي منحصر در همين موضوعات بنام جَذَوات و مَواقيت دارد كه بسيار خواندني است.
وي در بيان علمي و فلسفي رابطة حروف و كلمات با قوانين فيزيكي جهان ميگويد حروف واعداد (كه در اصل يك چيز و بوسيله جدول «ابجد» قابل تبديل به يكديگرند) در جهان بزرگ و كيهان (و بتعبيري انسان كبير) حكم ذهن و قوه خيال را دارد در انسان، وهمانگونه كه بين خيال انسان و حقايق خارجي رابطهاي هست بين حقايق طبيعي (فيزيكي) جهان و حروف و اعداد همان رابطه وجود دارد. ميرداماد تصريح ميكند كه روابط و مناسبات عددي در سلسلة اعداد متناسب با اشكال شيميايي و فيزيكي (ممازجات و مخالطات) عالم طبيعت و منطبق با آن است.
وي از فيثاغورثيان روايت ميكند كه حال موجودات خارجي جهان (و پديدهها و رويدادها) را ميتوان بكمك اعداد و تركيبات هندسي ناشي از اعداد يافت. نزديك به اين مطالب از گاليله نقل شده است. كولينگ وود فيلسوف انگليسي در كتاب فكر طبيعت از وي نقل ميكند كه: هستي كتابي است كه فلسفه در آن نوشته شده ولي خواندن اين كتاب جز با آموختن زبان آن يعني رياضيات و هندسه ممكن نيست.
اين مطلب از نظر تاريخي پيش از كشف رابطه هندسه و جبر و رياضيات دكارتي است. دكارت سالها بعد توضيح داد كه هر رابطه عددي (جبري و حسابي) را ميتوان بصورت خطي و نموداري (در صفحه نمودارها) و با قيد مختصات مربوطه ترسيم نمود.
پيام اين كشف آنستكه در رياضيات پيشرفتهاي كه هنوز بشر بدان دست نيافته ميتوان صورت هندسي جهان و رخدادهاي آنرا به اعداد و حروف و نيز بر عكس آن (اعداد و حروف به صور ترسيمي) تبديل كرد و مثلاً رياضيدان آينده ميتواند بجاي دستور غذا و ميوه آنروز خود چند معادله جبري بنويسد و به مسئولين بدهد. كشف هندسه توپولوژي دورنماي اين واقعه را نزديكتر كرده است.
اين مطالب گزافگويي نيست چه طي قرون گذشته همواره عدهاي از علومي در روابط اعداد بنام «علم اعداد» و از تركيب و بهرهگيري از تبديلات منظم علمي حروف بنام «علم جفر» استفاده ميكردهاند و عملاً پديدهاي اثبات شده ميباشد، گرچه در غرب (و شايد از زمان ارسطو ببعد) بسبب درك نكردن و دست نيافتن عامه مردم به اين علوم آنرا با سحر و جادو اشتباه كردهاند و از اينروست كه در كتب تاريخ مؤلفان غربي ميبينيم كه فلسفه باستاني شرقي و ايراني قبل از يونان را گاهي سحر و جادو مينامند.
اين نظرات، كه در جاي خود اعتبار دارد، ميتواند غير قراردادي بودن زبان، اعم از حروف و كلمات يا جملهسازي و گرامر و نحو زبان نخستين بشر را به ذهن ما نزديك سازد.
* * *
پنجم: بحث ديگري كه در اينجا قابل طرح است جايگاه «كلمه» الهي يا لوگوس است، كه ميتواند مؤيد غير قراردادي بودن زبان و رابطة نزديك زبان با طبيعت و كل نظام جهان باشد.
دربارة لوگوس در ميان دانشمندان غربي تفاسير مختلفي شده ولي با آنچه كه از عرفان اسلامي برميآيد ميتوان آنرا همان ابداع اولية الهي و فرمان نخستين آفرينش يا هر ابداعي دانست كه از جانب خدا بصورت «ايجاد بعد از عدم» (Creato Exnihilo) باشد.
قرآن آفرينش از نوع خلقت عيسي را از اين نوع معرفي ميكند و از اينرو در قرآن عيسي را «كلمه» مينامد. گاهي در قرآن بجاي «كلمه» از لفظ «امر» استفاده شده (با صيغه «بشو!» / (يا) باش!) و آمده است كه «خداوند هرگاه بخواهد چيزي از عدم به وجود آورد به وي «امر» ميكند كه «موجود شو!» و (بلافاصله) آنچيز موجود خواهد شد».
عرفاي مسلمان ميگويند كلام بشر بوسيلة نَفَسي است كه از سينه برميآيد و به حنجره و به دندانها و مواضع تلفظ حروف (مقاطع حروف) برخورد ميكند و صداها و حروف را ميسازد و ما از آن حروف، كلمات را ميسازيم و در واقع به آنها وجود ميدهيم، و معاني ذهني خود را ـ كه در غيب درون ما پنهان هستند ـ علني و آشكار ميكنيم و به «ظهور» ميرسانيم.
آفرينش جهان نيز بهمين ترتيب است. سرريز و فيض وجود الهي نخست بصورت وجودي گسترده (معروف به وجود منبسط) و قابل تشبيه به همان نَفَس انساني پديدار ميگردد كه عرفا آن را «نَفَس رحماني» ناميدهاند.
برخورد اين نفس رحماني و وجود گسترده و ارادة الهي به قالبهاي ثابت وجود در علم الهي (يا «اعيان ثابته» در اصطلاح عرفا) كه در حكم مقاطع حروف هستند حروف و كلمات را ميسازد كه حروف عناصر اصلي موجودات و «كلمات» خود موجودات نخستين هستند كه از عدم مطلق به وجود ميآيند.
بنابراين تفسير عرفاني، «كلمات الهي» همان «موجودات جهان» ميباشد و تكلم الهي بمعناي «آفرينش» است وقتي بصورت «امر» و فرمان صادر شود.
با اين نگاه عرفاني فاصله زيادي كه در نظر عامه مردم بين «كلام» و وجود «شيئت» اشياء هست برداشته ميشود و رابطهاي «وجودي» ميان لفظ و جهان طبيعت مكشوف ميگردد.
ششم: در همين زمينه مبحثي دربارة كلمة «كتاب مبين» ميان قرآنشناسان و مفسران قرآن وجود داشته است. در فلسفه و عرفان اسلامي علم و آگاهي خداوند از جهان و همة موجودات و مخلوقات و حوادث را همچون صفحهاي ثابت تصوير كردهاند كه بدور از زمان و تغييرات جهان ماده همة آنها را در پيشرو دارد و براي خداوند حاضر است.
اين صفحه فرضي را قرآن ـ و بپيروي از قرآن عدهاي چون ملاصدرا و مفسران ـ گاه « كتاب مبين » (يعني نوشته آشكار) ناميده و از جمله در قرآن آمده است كه «ذرهاي در زمين و آسمان نيست كه در كتاب مبين نباشد».
اين «كتاب مبين» پديدهاي است كه همه پديدهها و رويدادها و حقايق موجود در زمانهاي حال و گذشته و آينده و هر كوچك و بزرگ موجود در جهان و كيهان (آسمان و زمين) در آن ثبت و ضبط و بتعبيري «نوشته» (مكتوب) شده است و تعبير «كتاب» براي آن با نگارش و ثبت (با حروف يا علايم يا اعداد!) تناسب دارد و انتخاب كلمة «آشكار» (مبين) بسبب وضوح و بيابهام و بيترديد بودن آنست.
موضوع مهم و شگفتي كه در اينجا وجود دارد تكرار همين نام براي قرآن است. اعتقاد برخي براينستكه مقصود از كتاب مبين در برخي از آيات قرآن، همين قرآن است كه در دست بشر است.
از تقارن دو مطلب و از اطلاق نام كتاب مبين هم به قرآن و هم به پروندة روحاني و آسماني كه حوادث جهان در آن نوشته شده استنباط شده است كه قرآن لوح فشردهاي برگرفته از «كتاب مبين» آسماني است كه مقدرات و حوادث جهان در آن درج شده، و اين اعتقاد وقتي بيشتر به اثبات نزديك ميشود كه در سورة زخرف آمده است كه «ما اين (وحي مكتوب) را قرآن و بعربي نازل كرديم و اين قرآن در مقام استوار و ثابتي نزد ما در «امّالكتاب» (كتاب مادر ـ كتاب اصلي) جاي و قرار دارد».
آنچه كه توجه پژوهشگر را جلب ميكند اين دلالت آيات قرآني مذكور بر انطباق قرآن كريم با همان پرونده آسماني روحاني و آيينه جهان نماست كه جامع همة حوادث و موجودات، اعم از ريز و درشت، و سير حيات و حركات آنهاست و يكي از مظاهر علم نامتناهي خداوند ميباشد و تفسير و فهم آن تفسير و فهم جهان هستي است، و ميدانيم كه الفاظ قرآن عيناً بر پيامبر نازل شده نه آنكه مفاهيم از خدا و الفاظ قرآن مخلوق پيامبر باشد و گرنه قرآن اعجاز ادبي شمرده نميشد.
* * *
در صورتيكه نپذيريم كه قرآن يك نام (يعني كتاب مبين) را براي دو چيز جداگانه (لوح مقدرات عالم / و قرآن موجود) بكار برده باشد بايد چنين فهميد كه قرآن يكي از درجات و مراتب (مرتبة لفظي و خطي) حقايق عالم (و همان لوح مقدرات) ميباشد و ايندو (يعني قرآن و جهان عيني) يك دستگاه مشخص و راهي معين براي تبديل به يكديگر دارند، همانگونه كه دستگاه مختصات دكارتي راه تبديل هندسه را به عدد و بالعكس يافت و در نتيجه ابتكار او ميتوان اشكال هندسي را بصورت ارقام نشان داد.
همچنين ممكن است بوسيله دستگاه «ابجدي» حروف و اعداد را به يكديگر تبديل نمود و هر گفتار، يا كتاب را به ارقام و همان ارقام را به اشكال هندسي تبديل كرد، حتي ميتوان فرض كرد كه اشكال متحرك و پويا (مثلاً يك فيلم سينمايي) را يك رياضيدان ماهر و يا يك ماشين رياضي پيشرفته به اعداد و حروف تبديل كند.
* * *
هفتم: اين پرسش كه: آيا بر اساس اين رابطه منصوص در قرآن بين الفاظ و خطوط يك كتاب آسماني با حقايق عيني خارجي موجود يا مقدّر رابطهاي مستقيم هست يا ميتواند باشد؟ از نظر عرفان اسلامي و شايد عرفان قديم قابل اثبات فلسفي بوده است زيرا در جهانشناسي و وجودشناسي آنان گذشته از منبع و منشأ اصلي وجود ـ كه همان وجود واجب يعني خداوند متعال است و موجودات باراده او در اشكال و درجات مختلف از او صادر و خلق شدهاند ـ ديگر موجودات از لحاظ كمال و شدت و ضعف در وجود چند درجه و مرحله دارند و آن مراحل را بترتيب: وجود مثالي، وجود حسي، وجود لفظي مينامند.
در اين تقسيم، وجود حسي، همين وجود مادي و موجودات اين جهان است. وجود مثالي جهاني است كه وجود در آنجا شديدتر است و نقايص جهان ماده در آن نيست، و وجود لفظي (كه بر خاسته از قدرت و وجود نفس مجرد انساني است) پاييترين اين مراتب است زيرا كه حقايق را نه بشكل اجسام بلكه بشكل الفاظ و حروف مجسم و بيان ميكند و آثار وجود خارجي در آن نيست.
براساس عرفان اسلامي، اين درجات همواره بموازات هم وجود دارند و قابل تبديل به يكديگرند بهمين سبب در عرفان بجاي كلمه «درجات» براي اين مراحل كلمه «حَضَرات» يعني «حضورها» را بكار ميبرند.
با توجه به اين تقسيم وجودشناسانه دقيق فلسفي و عرفاني و بلحاظ شگفتيهايي كه در زبان و فرآيند وحي و مطالب پيرامون آن هست كه رابطة طبيعت و جهان عيني با قرآن را توجيه ميكند، نكتههايي، در رابطة زبان و طبيعت وجود دارد و ميتوان نتيجه گرفت كه چون ميان كلام الهي و كلام بشر فرق و فاصله بسيار هست مسائل آندو نيز از هم جداست و نبايستي با يكديگر مخلوط شود. مثلاً امكان تفسير و فهم بينهايت دربارة كلام الهي (كه مصداق كامل آن قرآن است) ـ مشروط به آنكه تفاسير با هم متعارض نباشند ـ ميتواند صادق باشد ولي در متون عادي و در كلام بشري طرح اين موضوع نادرست است زيرا كه (صرفنظر از قصد مؤلف عادي كه از معلومات محدود و ناچيز او برخاسته) الفاظ و عبارات بشري تحمل بينهايت معنا را ندارد تا بتوان بينهايت فهم خواسته باشد.
محدودة نقد ادبي و تفسير ادبيات هر زبان كاملاً محدود است و عملاً نه لغت و نه علم بيان و سمانتيك و معناشناسي هر زبان هيچيك اجازه نميدهند كه بتوان آنرا حاوي و حامل بينهايت معنا دانست و گسترة زبان هر چند گسترده باشد باز نامحدود نيست و شهر هر چه بزرگ و كوچههاي آن فراوان باشد سرانجام يافتني و شناختني است.
اما كلام الهي اگر در واقع هم محدود باشد (و طبيعت هم داراي محدوديت است) اما نسبت به بشر ـ و فهم و قدرت تفسير او و مقايسة آن با وجود مطلقي كه منشأ آن معاني و الفاظ است ـ عرصهاي بينهايت است و فهم بشر مانند مگسي است كه در فضايي بزرگ پرواز كند.
از باب مثال تفسير كلام الهي كه به عمق طبيعت (يا فيزيك بزرگ) مربوط و متصل است براي هر معدنكاو تحفهاي دارد و پايانپذير نيست اما خزانة اموال افراد بشر هر چند عميق و انباشته باشد، زود پايان ميپذيرد.
* * *
اين نكات و دلايل و شواهد را اينگونه ميتوان برشمرد:
* زبان و كلام منشأ طبيعي دارد و در اصل خود امري قراردادي و بشري نيست (اگر چه بعدها بشر در آن تصرف كرده).
** وحي يك پديدة طبيعي است و خداوند پيام خود را بواسطة طبيعت و سلسله مراتب تمام نيروهايي كه در آن هست در زمانهاي خاص به افرادي خاص كه داراي صلاحيت ويژه باشند ميفرستد، با زباني كه ساختاري منطبق با ساختارهاي ديگر طبيعت دارد و از هماهنگي با نظام عمومي طبيعت برخوردار است.
*** چون وحي و كلام الهي يك پديدة طبيعي و يكي از قوانين عالم است منطقاً نميتواند با قوانين طبيعت از جمله رابطة زبان بشر با طبيعت هماهنگ نباشد و نبايد انتظار داشت كه خالق طبيعت و زبان، كلام و خطاب خود را (كه وحي ناميده ميشود) بدون هماهنگي با كل نظام هماهنگ جهان و طبيعت عرضه كند.
**** چون كلام الهي، منشأ طبيعي دارد بنابرين قابل تبديل و تفسير به ديگر جلوههاي مختلف طبيعت مانند زبان رياضيات و زبان فيزيك ميباشد و طبيعت را ميتوان از زبان وحي استخراج كرد.
***** همانگونه كه طبيعت در اين جهان داراي اعماقي پنهان و دست نايافتني است، كلام الهي نيز ـ اگر نسخة كتبي همان جهان و طبيعت باشد ـ گرچه قابل تفسير و تأويل است ولي نميتوان بطور عادي به همة معاني آن دست يافت.
* * *
يكي از نكاتي كه در قرآن (و متون آسماني واقعي) وجود دارد آنستكه ـ برخلاف نظر برخي همچون گادامر ـ نه زمان و نه تاريخ، هيچيك از عناصر ضروري تفسير صحيح آن شمرده نميشود، زيرا يا مانند قرآن متعلق به همة دورانها و براي همة انسانها و همة فهمهاست، يا مانند كتب آسماني ديگر عصر وسيعي شامل زمانها و سنتها و تاريخهاي بكلي مختلف را دربرميگيرد كه نميتوان به آنها در فهم كلام آسماني متّكي بود.
سبب اين فرق آنستكه خطاب الهي براي بشر، و مطلقاً و بطور مساوي براي همة افراد با همة افقهاي مختلف فكري و سنتي و تاريخي است و در همة مراحل تكاملي افراد و جامعهها بايد قابل فهم باشد و نبايد آنرا به افقي خاص يا تاريخي مشخص محدود كرد.
در نظر فلسفة اسلامي، درك و فهم مقصود متن در قرآن، بيشتر از آنچه به تكامل تاريخي بشر و تطابق افق سنتهاي معاصر يك مفسر با افق متن مربوط باشد به «نورانيت» شخصي مفسر و «قدرت شهود» او مربوط است، مانند غواصي كه قدرت ذاتي او در كشف و ربودن گوهر از دريا به زمان و تاريخ او مربوط نيست و به استعداد و تمرين او بستگي دارد. حتي ممكن است تفسير مفسران گذشته از قرآن از تفسير مفسر امروزي عميقتر باشد.
ملاصدرا و برخي ديگر تصريح كردهاند كه تفسير دقيق كلام الهي شروطي دارد و از شروط عمدة آن طهارت باطن و صفا يعني خالي و پاك بودن ذهن از پيشفهمها و زمينههاي نامساعد است تا مفسر بتواند اولاً آنرا بهتر «فهم» و سپس آنرا «تفسير» كند، و تفسير آلوده به زوايد ذهني و فكري تفسير ناب به مفسر نميدهد. فاهمة انسان مانند آينه يا شيشهاي است كه بخواهند با آن اشياء را ببينند هر چه به مواد ديگري آلوده باشد از دقت درك بيننده خواهد كاست.
* * *
برخي از دانشمندان هرمنوتيك تصريح كردهاند كه فهم يك متن نيازمند همدلي با مؤلف و شركت در نيت و عواطف و عقيدة اوست. اين مطلب منطقي و درستي است زيرا همنوايي و همدلي با مؤلف فهم مقصود او و معناي حقيقي متن را آسانتر ميكند و بتعبير معروف آنان، مفسّر با مؤلف «هم افق» ميگردد.
اما در فهم كلام الهي، «همدلي» و همنوايي با خداوند بايد تعريف شود. بايد روشن ساخت كه چگونه ميتوان فهم و توان ادراك ضعيف بشري و افق كوتاه او را به آفاقي كشانيد كه عقل را توان رسيدن به آنجا نيست.
در حكمت متعاليه ملاصدرا و عرفان اسلامي، اين همنوايي بصورت هماهنگي متمركز روحي و فكري انسان پاك با كليت جهان (شايد همان كاسموس) است كه بتعبير عرفا آنرا ميتوان تطابق انسان (كه عالم صغير يا Microcosm ناميده ميشود) با كل جهان هستي (كه عرفا آنرا تشبيه به انسان كرده و او را «انسان كبير» Macrocosm نام دادهاند) دانست. چون انسان جزء بظاهر كوچكي از جهان بزرگ و بدان پيوسته است پس بطور طبيعي ميتواند با آن هماهنگ شود و با حسّ باطني خود صداي او را بشنود و قصد او را فهم كند.
در سنت اسلامي آمده است كه هر كس قرآن را ميخواند شايسته است كه اين احساس را در خود بيدار كند كه قرآن مستقيماً به او وحي ميشود و او مخاطب شخصي كلام الهي است.